در جست‌و‌جوی بهشت – نیویورک، دوستت دارم (داستان رها)

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

از جلوی در خانه سوارش کردم. تا سوار شد با هیجان گفت: « وااای چقدر عالی. اصلاً فکر نمی‌کردم رانندۀ زن بیاید. فکر کردم زن‌ها فقط در آژانس مخصوص بانوان کار می‌کنند.»

خندیدم و جواب دادم:

«زن‌ها این ‌روزها همه‌جا کار می‌کنند.»

خندید و گفت: «همین است. خوشم می‌آید. ما کم نمی‌آوریم. اصلاً این زنانه مردانه کردنِ همه‌چیز بی‌معناست. البته من الان که راننده زن است، راحت‌ترم. می‌توانیم گپ بزنیم. با مردها نمی‌شود راحت حرف زد. می‌دانید که. سریع ممکن است فکر دیگری بکنند. البته نه همه‌شان. امروز چند جا کار دارم. هفتهٔ آخر ثبت‌نام لاتاری است. باید برویم عکس بگیریم. بعد برویم کافی‌نت ثبت‌نام کنم. سومین سالی است که شرکت می‌کنم. دعا کنید امسال اسمم دربیاید. وااای از فکرِ زندگی کردن در آمریکا هم روی ابرها پرواز می‌کنم.»

از توی آینه نگاهش کردم. تقریباً سی‌ساله به‌نظر می‌آمد. هم سن و سال بودیم. پرسیدم:

«می‌گویند بعد از روی کار آمدن ترامپ لاتاری تق‌و‌لق شده است. خیلی از برنده‌های دو سال پیش هم هنوز نتوانسته‌اند ویزا بگیرند.»

شانه‌هایش را بالا انداخت: «ترامپ هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. قانون لاتاری به قوت خودش باقی است. شاید دیر و زود داشته باشد، اما سوخت و سوز ندارد. بالاخره مجبورمی‌شوند ویزا بدهند. خیلی از دوستان من از این طریق رفتند. دورۀ اوباما که اوجش بود. دو تا از دوستانم همان اولین بار اسمشان درآمد. خیلی باید آدم خوش‌شانس باشد که اولین بار برنده شود. الان یکی‌شان لس‌ آنجلس است و دیگری دالاس، ولی من عاشق نیویورک هستم. اما، می‌گویند شهر گرانی است، درعوض بهترین شهر دنیاست. شک ندارم بهترین شهر دنیاست. هر چیزی بخواهی آنجاست. شب‌ها خوابش را می‌بینم. خواب خیابان‌های همیشه‌روشنِ نیویورک. نقشه‌اش را زده‌ام روی دیوار اتاقم. تمام محله‌هایش را حفظم. اگر روزی بروم نیویورک، گم نمی‌شوم. فیلمی هست به نام نیویورک دوستت دارم. بیست بار دیدمش. تو هم ببینش. محشر است. یعنی می‌شود به آرزویم برسم؟»

از نیویورک که حرف می‌زند هیجان توی صدایش بیشتر می‌شود. می‌پرسد:

«شما شرکت نمی‌کنید؟ حیف است. تمام آدم‌ها باید شانس‌شان را امتحان کنند. این فرصتی طلایی است. مادرم خواب دیده من امسال حتماً برنده می‌شوم.»

جواب می‌دهم: «من آدم خوش‌شانسی نیستم. ضمناً پدر مریضی دارم که نمی‌توانم تنهایش بگذارم. الان هم مشغول درس خواندن هستم و راستش اگر برنده هم شوم، آمادگی مهاجرت ندارم.»

سرش را جلو می‌آورد و با اشتیاق می‌گوید:

«من هم عاشق پدر و مادرم هستم. فکر کن با رفتنت آن‌ها را می‌بری و برایشان بهتر است؛ امکانات درمانیِ خوب، زندگی در آرامش. به‌نظرم حیف است. شما هم بیا و با من ثبت‌نام کن. اصلاً این را یک نشانه فرض کن. اینکه سرنوشت مرا سر راهت قرار داده. خدا را چه دیدی. شاید اولین بار برنده شدی. بعد همیشه یادِ من کن که تشویقت کردم. پدرت را هم با خودت می‌بری.»

ازش خوشم می‌آید. پر از شور زندگی و امید است. رؤیایش را باور دارد. باور دارد که بهشت آن‌سوی آب‌ها منتظرش است. همان لحظه از ته دل آرزو می‌کنم برنده شود. به عکاسی می‌رسیم. تشویق می‌کند که همراهش بروم. با خودم می‌گویم از منتظر ماندن توی ماشین بهتر است. پارک می‌کنم و می‌رویم. جلوی عکاسی کاغذ بزرگی چسبانده‌اند؛ « در این عکاسی، عکس استاندارد برای شرکت در لاتاری گرفته می‌شود.»

پنج نفر جلوی ما هستند. هفتۀ آخر است و همه در تب و تاب ثبت‌نام. بحث داغ می‌شود. یکی بار ششم است، یکی دهم، یکی اولین بار. همه‌شان در عین امیدواری، ناامید هستند. اما به‌قول خودشان رها کردن تیری در تاریکی است. یکی نقاش است و دلش می‌خواد برود نیویورک نقاشی بخواند و نمایشگاه بگذارد. دیگری رؤیایش راه انداختن یک کافۀ سنتی با دمنوش‌های ایرانی در شیکاگو است. آن یکی دلش می‌خواهد در ساحل میامی آفتاب بگیرد، دختر بسیار زیبایی هست که دلش می‌خواهد برود لس‌ آنجلس و خواننده شود و رها، یعنی همان دختری که من سوارش کردم، عاشق کار کردن توی بار است. با هیجان و اشتیاق برای بقیه تعریف می‌کند که همیشه رؤیایش کار کردن توی بار و گوش دادن به قصۀ آدم‌ها بوده است. می‌گوید توی فیلم‌ها هم عاشق آن سکانس‌هایی است که هنرپیشه می‌رود توی بار می‌نشیند. رها عاشق بارهای نیویورک است و آن‌قدر توی فیلم‌ها دیده و شب‌ها خوابش را دیده است که فکر می‌کند به اندازۀ ده سال تجربۀ کار کردن توی بار و مشروب‌فروشی را دارد. او ایمان دارد مرد زندگی‌اش را هم قرار است توی یکی از بارهای نیویورک پیدا کند. او به خواب مادرش ایمان دارد و شک ندارد امسال برنده می‌شود. وقتی او حرف می‌زند، همه با اشتیاق گوش می‌دهند. دوست‌داشتنی است. عکسش را می‌گیرد. بعد از ما شش نفر دیگر آمده‌اند. عکس را برایش روی موبایل می‌ریزند. نشانم می‌دهد و می‌گوید:

«چطور است؟ البته عکس خوشگلی نمی‌شود. باید زل بزنی توی دوربین و گوش‌هایت هم معلوم باشد. بیا تو هم عکس بگیر. به‌خدا حیف است. تو که تا اینجا آمده‌ای. این را نشانه بدان.»

به عکسش نگاه می‌کنم. به آن نگاه پر امیدی که با موهای کوتاه پسرانه به دوربین خیره شده؛ انگار می‌خواهد بگوید: «نیویورک، منتظرم باش. من دارم می‌آیم.»

می‌رویم کافی‌نت. رها همچنان اصرار دارد که مرا به‌سمت بهشت هدایت کند. توی کافی‌نت کنار دست مرد جوانی که قرار است ثبت‌نامش کند، می‌نشیند. با وسواس همه‌چیز را چند بار چک می‌کند. می‌گوید خیلی‌ها برنده شده‌اند اما چون عکسشان استاندارد نبوده یا اطلاعات را درست وارد نکرده‌اند، ویزا نگرفته‌اند. می‌گوید آمریکا کشور بسیار قانونمندی است و در این موارد با کسی شوخی ندارد. مرد جوان می‌گوید ده سال است که دارد لاتاری ثبت‌نام می‌کند ولی برنده نشده است. توقع دارم ناامیدی را در چهرۀ رها ببینم. اما او لبخند می‌زند و می‌گوید شک ندارد که برنده می‌شود. وقتی خیالش از درست بودن ثبت‌نام راحت می‌شود، با برگۀ پرینت رسید بیرون می‌آییم. روبه‌روی کافی‌نت یک ماشین ون ایستاده که قهوه می‌فروشد؛ از این کافه‌های سیار. رها می‌پرسد قهوه می‌خورم؟ بوی قهوه بدجوری دل آدم را به هوس می‌اندازد. به‌طرف ون می‌رویم و ناگهان او دستش را روی قفسۀ سینه‌اش می‌گذارد و می‌نشیند. نمی‌تواند نفس بکشد. من مضطرب به سمتش می‌روم. همه دورمان جمع می‌شوند. یکی می‌گوید به اورژانس زنگ بزنیم. نفسش به شماره افتاده است. یکی می‌گوید درمانگاه دو خیابان بالاتر است. اما من می‌ترسم تکانش بدهم. به من نگاه می‌کند و اشاره به کیفش می‌کند. بریده بریده می‌گوید که قرصش توی کیفش است. قرص زیر زبانی است. سریع قرص را زیر زبانش می‌گذارم. چند لحظه می‌گذرد و حالش کمی بهتر می‌شود. کمکش می‌کنم بلند شود. چند نفر که دورمان بودند همچنان اصرار دارند او را به بیمارستان ببرم یا به اورژانس تلفن بزنم. اما رها مخالفت می‌کند و می‌گوید می‌خواهد برود خانه و حالش بهتر است. سوار ماشین می‌شویم. دوباره یک قرص دیگر زیر زبانش می‌گذارد. سرش را به پشتی ماشین تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد.

برایم تعریف می‌کند که مشکل قلبی دارد. دو بار تا به‌حال آنژیوگرافی شده است. می‌گوید هیجان و استرس برایش خوب نیست. اما هر سال موقع ثبت‌نام لاتاری و بعد موقع جواب آن نمی‌تواند هیجانش را کنترل کند. می‌گوید:

«پارسال وقتی جواب آمد و برنده نشدم، یک سکتۀ کوچک کردم و چهار روز سی‌سی‌یو بستری شدم. مشکل من ارثی است. پدرم هم ناراحتی قلبی دارد. دلم نمی‌خواهد اینجا بمیرم. دلم می‌خواهد اول حداقل یک سال توی باری در نیویورک کار کنم و بعد بمیرم. پدر و مادرم می‌گویند تو مریضی. چطور می‌خواهی بروی؟ می‌گویم آدم وقتی به آرزویش برسد، حالش خوب می‌شود. خیلی بد است که نتوانی به رؤیایت برسی و رؤیای من آنجا تحقق می‌یابد. راهی جز لاتاری برای رفتن به آمریکا ندارم. یعنی شرایطم طوری است که لاتاری تنها امیدم است برای رفتن. پدر و مادرم را هم می‌برم. خواب‌های مادرم ردخور ندارد.»

آن‌شب تا دیروقت به او فکر کردم. حتی می‌خواستم از منشی آژانس شماره‌اش را بگیرم، تلفن بزنم و حالش را بپرسم. اما گفتم شاید درست نباشد. شب وقتی رفتم خانه، پدرم را دیدم که جلوی تلویزیون نشسته و دارد از ماهواره مستند راز بقا تماشا می‌کند. رفتم کنارش نشستم و بی مقدمه گفتم:

«بابا، دلت می‌خواهد یک روزی با هم برویم آمریکا؟»

خندید و جواب داد:

«بابا جان من پایم را از تهران آن‌ورتر نمی‌گذارم. مادرت اینجاست. بیایم آمریکا که چه بشود؟ حالا چرا پرسیدی؟ دلت می‌خواهد بروی؟ هر جا بروی، آسمان همین رنگ است.»

گفتم:

«نه بابا، همه‌جای دنیا آسمانش یک‌رنگ نیست.»

و بعد رفتم که شام را گرم کنم و زود بخوابم. چون روز بعد ساعت ۸ صبح دانشگاه کلاس داشتم. از پنجرۀ آشپزخانه به بیرون نگاه کردم. به ستاره‌ها خیره شدم و در دلم آرزو کردم رها به آرزویش برسد.

ارسال دیدگاه